روز شنبه(پونزدهم شهریور) توی توییتر و فیسبوک یک پست هیجانانگیز رو دیدم از بهروز بختیاری عزیز دعوت میکرد از همه که رویاهامون رو دربارهی جامعه حرفهای تبریز بنویسیم منم تصمیم گرفتم در این دعوت شرکت کنم
از اون جایی که من توی هر کاری باورهای خودم رو خدشه دار نمیکنم و از همین جا که باور دارم بین تبریز و سایر شهرها هیچ فرقی نیست و این که بین این حرفه ما و سایر حرفه ها هم فرقی نیست بنابرین من رویایی عمومیتری را برای خودم انتخاب کردم
دوستام طی هفته درباره رویاهاشون نوشتن و برخی از اون ها حتی رویای خود من بود یکی از رویایهای من همین نوشتن بود که همه بنویسیم و بنویسیم.همین رویای نوشتنام با حرکت خوب بهروز به واقعیت تبدیل شد
یه آشنای دوری داشتم که ۱۰ سال توی آلبرتای کانادا زندهگی کرده بود و تنها تخصصش تو زندهگی درس خوندن و مدرک گرفتن بود. همین آشنا اومده بود تبریز صبح از منطقه(راسته کوچه و بازار که خیلی شلوغ هم هست صبحها) میخواست سوار اتوبوس شه و بره دانشگاه اما نمی تونست از خیابون رد شه! یعنی ماشینها توی اون منطقه اجازه نمیدادن که پیادهها از عرض خیابون رد شن و بایستی به نوعی خودت رو جلوی ماشین ها پرت کنی تا بتونی بری اون ور خیابون :p
حالا همین آشنا که اهل کلاس گذاشتن هم نبود چند مدت بعد تعریف میکرد که "بوق بیخودی هم موقع رانندهگی توی ایران میزنه و قوانین رو تو ایران رعایت نمیکنه! ولی به محض اینکه به فرودگاه آلبرتا میرسه و سوار ماشینش میشه اتوماتیک سه متر مونده به ماشین جلویی ترمز میکنه و میشه راننده نمونه"
از وقتی شروع کردم به دوچرخهسواری بین خونه و دفترکارم روزی نیست که چندین بار این سوال از من نشه و من هم این جواب رو می دم: "چرا بایستی من رو اذیت کنن بجاش فکر میکنم من بایستی نکاتی رو روعایت بکنم که بدلیل نبود مسیر مخصوص دوچرخهها و کند و یواش رفتن من ماشینها اذیت نشن!" که اغلب لبخندی به حالت "عاقلان اندر سفیهان" نثار من میکردن و برخی هم میگفتن عجــــــــــــــــب!
بیشتر افرادی که رانندهگی میکنن یا موتور و دوچرخه سواری حتی پیادهها هم میگن فرهنگ رانندهگی توی ایران نیست سوارهها به پیادهها میگن و پیادهها هم به همه ماشینها و موتورها و دوچرخه ها همین حرف رو میزنند. کمتر کسی میآد ساعت دو نصف شب پشت یه چراغ قرمز که هیچ دوربینی هم نداره و ماشینی هم در اطراف نیست با دوچرخهش یا ماشینش وایسته و قانون رو رعایت کنه.
داشتم فکر میکردم چرا این طوری هست، خیلی دلایل فرهنگی داره که راستِ کار من نیستن و تو تخصص منم نیست. پس چیکار باید بکنم
چیزی که یاد گرفتم بعد از گرفتن گواهینامهی پایه دوم(حدود سال ۸۲) این بود این گواهی هیچ تضمینی به راننده شدن و یا یادگرفتن رانندهگی نداره و بایستی خودم یاد بگیرم.
من شانسی داشتم که بابام رانندهی قابلی بود و نکتههای زیادی رو به من آموزش داد بعضیهاش رو هم در طی این یازده سال خودم با تجربه در شرایط مختلف یاد گرفتم و باز هم یاد می گیرم اما همه بابایی به خوشخلقی و حوصله بابای من ندارن که این موارد رو بهشون آموزش بده برای همین میخوام کتابی بنویسم با عنوان:
در کتاب میخوام بیشتر به نکاتی که در مورد رانندهگی در شهر و جاده یاد گرفتم و تکنیکهایی که برای رانندهگی سالم و بی خطر رو تجربه کردم شرح میدم میگم که چطور رانندهگی هایی می تونه برای عابرین و سایر ماشین ها دردسر ایجاد کنه و دوچرخهسوارها چیکارهایی میتونن بکنن، تا ماشین ها رو اذیت نکنن و همچنین ماشینها و خیلی چیزای دیگه که میتونین توی کتاب بخونین
من میدونم که ارتقای فرهنگ رانندهگی به تنهایی کار من نیست اما اگه من این کتاب رو بنویسم و افراد حـــــــرفهای که با اونها در ارتباط هستم، با هم سعی کنیم هر کدوم به نوبهی خودمون فرهنگ عبور مرور رو به شکل عالی رعایت کنیم شاید روزی وقتی یه آقای دکتری به فرو دگاه تبریز پا میزاره تحت تاثیر رانندهگی عالی و فرهنگ خوب رفت و آمد در این شهر قرار بگیره
فرزام خجستهنیا هستم، برنامهنویس و توسعهدهنده دسکتاپ و وب. عضوی از تیم هیجان انگیز نارمند.
در مورد کارهایی که انجام میدهم و نیز چالشهای توسعه نرمافزار، استارتاپها و زندگی مینویسم.
برای تماس با من میتونین به آدرس hi[at]farzam.me ایمیل بفرستین.